شما برای کتاب محمد چه کرده اید؟-سوره بقره 285

ساخت وبلاگ
آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَقَالُواْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ.

پيامبر ، خود به آنچه از جانب پروردگارش به او نازل شده ايمان دارد و همه مؤمنان ، به خدا و فرشتگانش و کتابهايش و پيامبرانش ايمان دارند ميان هيچ يک از پيامبرانش فرقی نمی نهيم گفتند : شنيديم و اطاعت کرديم ، ای پروردگار ما ، آمرزش تو را خواستاريم که سرانجام همه به سوی توست.(بقره آیه 285)

در انجیل برنابا داستان های بسیار آموزنده ای وجود دارد، در یکی از این داستان ها به عنوان یک مسلمان که پیرو کتاب آسمانی قرآن هستم واقعا متاثر شدم،این مطلب ارزنده را که با عقل سلیم  می دانیم تحریفی در
آن وارد نشده، برای شما خوانندگان عزیز قرار می دهیم تابا خود در رابطه با قرآن و پیروی از آن بیندیشید و عبرت بگیرید:

وقتی حضرت عبودیا می خواست به کسی تعلیم دهد که چگونه نماز بخواند،شاگردش حضرت حجی را می خواست و می فرمود: نماز خود را بخوان تا همه بشنوند.پس حضرت حجی می گفت:ای پروردگار!بسوی بنده ی خود که تو را می خواند نظر کن،زیرا تو او را آفریده ای.ای پروردگار،خدای نیکو کردار!یاد کن نیکویی خود را و گناهان بنده ی خود را قصاص بفرما تا عمل تو را پلید نسازم(چرا که آرزوی من انجام شریعتت می باشد حتی اگر آن قصاص خودم باشد).ای مولا و خدای من!همانا من نمی توانم از تو بخواهم خوشی هایی را که به بندگان مخلص خود می بخشی،زیرا من کاری جز گناه نمی کنم(به خاطر فروتنی و بزرگواری زیاد این حرف را می زد چرا که پیغمبر هرگز گناه نمی کند).پس هرگاه که به یکی از بندگان خود بیماری فرود می آوری، مرا یاد کن،خصوصا برای مجد خودت.پس آنگاه کاتب گفت:چنین شد که وقتی حضرت حجی این عمل را به جا آورد آنچنان در نزد خدا دوست داشتنی شد که به کسی که در نزد او می ماند،نبوت عطا می فرمود.

هوشع یکی از شاگردان حجی بود در واقع او امیرزاده ای بود که وقتی قصد خدا کرده بود چهارده سال بیشتر نداشت و بعد از آنکه ارثیه خودش را فروخت و به فقرا بخشید، رفت تا شاگرد حجی شود.هر گاه نیازمندی چیزی از هوشع طلب می کرد، می گفت:ای برادر! خدا این را به خاطر تو به من عطا فرمود پس آن را قبول کن.پس این طور شد که در نهایت برای او دو لباس بیشتر باقی نماند و این دو لباس شامل بالاپوشی از پلاس و ردائی از پوست می شد چرا که در آن زمان برای روحانیون یهودی جایز نبود این لباس را نداشته باشند.هوشع کتاب موسی (تورات) را داشت و با رغبت زیادی آن را مطالعه می کرد.روزی حجی به هوشع فرمود:چه کسی همه مال تو را از تو گرفته است؟.هوشع در جواب گفت:کتاب موسی(منظور از کتاب موسی گرفته،این است که در راه پیروی از احکام خدا که در تورات نوشته شده مالش را داده مانند صدقه یا انفاق).پیش آمده بود که یکی از شاگردان پیغمبران همجوار می خواست به اورشلیم برود ولی ردائی نداشت.چون درباره هوشع شنیده بود نزد او رفت و گفت:ای برادر من می خواهم به اورشلیم و به تقدیم قربانی برای خدایمان قیام نمایم،ولی ردائی ندارم و نمی دانم چه کنم.پس همین که هوشع این را شنید فرمود:ای برادر مرا ببخش!همانا مرتکب گناه بزرگی نسبت به تو شده ام زیرا خدا به من ردائی داده بود تا آن را به تو بدهم و فراموش کردم.پس اکنون آن را قبول کن و در پیشگاه خدای برای من دعا کن..پس آن مرد باور کرد و ردای هوشع را قبول کرد و برگشت.وقتی که هوشع به خانه حجی نبی رفت، حجی فرمود:ردای تو را چه کسی گرفته است؟هوشع در جواب گفت:کتاب موسی.پس  حجی از شنیدن این کلام بسیار خوشحال شد زیرا او کار نیک هوشع را می فهمید.پیش آمده بود که دزدان از فقیری دزدی کردند و او را برهنه کردند.پس همین که هوشع او را دید نیم تنه اش را کند و به آن برهنه داد و خودش تنها با یک پارچه ی کوچکی از پوست بز مانده بود که عورتش را پوشانده بود.وقتی که او به دیدن حجی نرفت،حجی نیکوکار فکر کرد که هوشع بیمار است،با دو شاگردش به دیدارش رفت و هوشع را دید که خود را با برگهای خرما پوشانده بود.حجی به او فرمود:به من بگو که چرا به دیدارم نیامدی؟هوشع در جواب گفت:کتاب موسی بالاپوش مرا گرفت،ترسیدم که بی بالاپوش به آنجا بیایم..در آن زمان حجی بالاپوش دیگری به هوشع داد.همچنین مورد دیگری که پیش آمده بود این بود که جوانی هوشع را دیده بود که کتاب موسی را مطالعه می نماید،گریه کرد و گفت:اگر کتاب داشتم من هم مطالعه این کتاب را دوست دارم..همین که هوشع این را شنید کتاب را به او داد و گفت:ای برادر این کتاب ازآن تو باشد،زیرا خدا آن را به من داده بود تا به کسی دهم که گریه کنان رغبت داشتن این کتاب را دارد.آن مرد هم هوشع را تصدیق (باور) کرد و کتاب را گرفت.یکی از شاگردان حجی در نزدیکی هوشع بود .می خواست ببیند که آیا کتاب او درست نوشته شده است،رفت تا او را ببیند.به او گفت:ای برادر!کتاب خود را بده تا نگاهی به آن بیندازیم ببینیم با کتاب من یکی است؟هوشع در جواب گفت:همانا از من گرفته شده است.پس آن شاگرد گفت:چه کسی آن را از تو گرفته؟هوشع در جواب گفت:کتاب موسی.وقتی این سخن را شنید نزد حجی رفت و به او گفت همانا هوشع دیوانه شده است،زیرا او می گوید کتاب موسی ،کتاب موسی را از او گرفته است.حضرت حجی در جواب گفت:ای کاش من مانند او دیوانه بودم و همه ی دیوانگان مانند هوشع بودند...

وقتی دزدان دست به غارتگری زدند،پسر بیوه زن فقیری بود که در نزدیکی جبل کرمل جایی که روحانیون یهودی و پیغمبران زندگی می کردند سکونت داشت و اسیر شده بود.در آن موقع هوشع برای بردن هیزم به آنجا رفته بود و به آن زن برخورد که گریه می کرد.هوشع همان لحظه شروع به گریه کرد زیرا او هرگاه خندانی می دید می خندید و هرگاه گریانی می دید می گریست..هوشع از آن زن دلبل گریه را پرسید.زن همه چیز را به اوگفت.هوشع گفت:ای خواهر!بیا که خدا می خواهد پسرت را به تو بدهد.با هم به سمت حبرون رفتند.آنجا هوشع خودش را فروخت و پول هایش را به آن بیوه زن داد.پیرزن که نمی دانست آن پول ها چگونه به دستش رسیده آن را قبول کرد و فدیه ی پسرش را داد و او را آزاد کرد.کسی که هوشع را خرید او را نمی شناخت و او را به محل زندگی خودش، اورشلیم برد.وقتی حجی نتوانست خبری از هوشع پیدا کند دلگیر نشست.پس در همان جا فرشته خدا به او خبر داد که چگونه او را به بردگی به اورشلیم برده شده است.حجی نیکوکار همین که این را فهمید مانند مادر در فراق پسر خود برای هوشع گریه کرد.بعد دو تا از شاگردانش را صدا زد و همراه آن دو به سمت اورشلیم حرکت کردند.به خواست خدا وشع را در همان محل وارد شدن به شهر دید در حالی که نان را بر دوشش بار زده بود تا آن را به تاکستان همان کسی که او را خریده بود برای کارگران  ببرد.همین که حجی او را دید گفت:ای فرزند!چگونه از پدر پیر خود جدا شده ای؟که گریه کنان سراغ تو را می گیرد.هوشع در جواب گفت:ای پدر!همانا فروخته شدم.پس حجی به خشم در جواب گفت:آن کدام بدکردار بود که تو را فروخت؟هوشع گفت:ای پدر!خدا تو را بیامرزد،زیرا کسی که مرا فروخته نیکوکار است،به طوری که اگر در جهان نبود کسی پاک نمی شد.حجی گفت:او کیست؟هوشع در جواب گفت:ای پدر!همانا او کتاب موسی است.حجی نیکوکار مانند کسی که عقل خود را گم کرده فرمود:ای کاش کتاب موسی مرا نیز با اولاد من فروخته بود،همان گونه که تو را فروخت.پس حجی با هوشع به خانه ی کسی که او را خریده بود رفت.آن مرد وقتی حجی را دید گفت:فرخنده باد خدای ما که پیغمبر خود را به خانه ی من فرستاد،سریع به سویش رفت تا دست او را ببوسد.در آن هنگام حجی فرمود:ای برادر!دست کسی را که خریده ای ببوس،زیرا او از من بهتر است.و حجی تمام ماجرا را به گفت.آن مرد همانجا هوشع را آزاد کرد.

بله دوستان این بود ماجرای هوشع شاگرد حجی نبی ...

آیات بسیاری از قرآن در رابطه با نزول کتاب آسمانی برای تمیز حق از باطل ذکر شده است و در این داستان یک انسان برای پیروی از کتاب آسمانی همه چیزش را می دهد.آیا ما هم می توانیم مانند هوشع هر چه داریم بدهیم تا بگوییم خدایا سمعنا و اطعنا(شنیدیم و اطاعت کردیم).لازم به ذکر هست که این یک داستان عرفانی می باشد و ممکن است برای هر کسی قابل درک نباشد و یا مثلا بگوییم در کتاب ما انفاق تا حدی که دچار تنگ دستی شویم درست نیست.بله،همه اینها درست است ولی منظور ما از آوردن این داستان این بود که یاد بگیریم هر آیه ای را در قران خواندیم با جان و دل اطاعت کنیم  بگوییم سمعنا و أطعنا.

 


برچسب‌ها: اطاعت خالصانه از خدا , سوره بقره آیه 285 , سمعنا وأطعنا مردم قرآن را ترک کرده اند!...
ما را در سایت مردم قرآن را ترک کرده اند! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3shiatolquran1 بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 20:02